صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتادهام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بینیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
تفسیر غزل:
متکبر و خودپرست نباش. دوستانت را از خود نرنجان. روزگار به تندی سپری می شود. بهتر است به جای غم و شادی های زندگی، فکر کنی و با دوستان و خانواده، راحت و آسوده زندگی کنی.